سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام برادرم رضا

خوب من می خواهم بگویم با اینکه خودم را خواهر تو می دانم اما من حالا دوست دارم که به خانه تو بیایم. راستش را بخواهی من دلم آن قدر گرفته برای کسانی که دوستشان دارم که بیمارند و نیازمندند برای چیزی خود را در کوچه و خیابان می اندازند تا چیزی پیدا کنند و برای کودکان و خانواده ی خود ببرند تا شکم خود را سیر کنند و کسانی که از درد و ناله های فراوان برای بی پولی و بی چیزی می میرند.

من دوست دارم که از این به بعد تو را زامن آهو بگویم.

من در سال 1382 به مشهد رفتم و کبوترها و گمبندهای تو را دیدم ولی هنوز هم دوست دارم که به آن جا بیام و برای دیگران و خودم دعا کنم. من دلم برای کبوتران زیبای تو تنگ شده. من یک بار که به مشهد آمده بودم به سقاخانه یعنی جایی که آب می خوریم رفتم و بعد از آب خوردن برای همه و همه و برای تو هم دعا کردم.

خدانگهدار

 مریم،‏ده ساله


نوشته شده توسط ساحل افتاده | جمعه 86 آبان 11 | ساعت 9:45 صبح |نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من از بیبی متنفرم
آن شب چه زود صبح شد
[عناوین آرشیوشده]