وقتی بچه بودم تموم عشقم این بود که بریم خونه خاله و .....
آخه یکی از همسایه هاشون، مرد عجیبی بود.
قیافه ترسناکی داشت. با یه عالمه هم کبوتر.
به در خونه خاله که میرسیدیم، سعید پسرخاله شیطونم، از پشت پنجره، اشاره می کرد نیا بالا. و خودش میومد پایین. تا که مامان و خاله گرم احوال پرسی میشدند ما میرفتیم در خونه اون آقا. نباید مامان اینا می فهمیدند چون دعوامون می کردند.
اصلا همه آدم بزرگای اون محله ازش بدشون میومد. بهش می گفتند: مسعود کفتر باز! می گفتند: خیلی براشون مزاحمت درست می کنه. کبوتراش میان رو پشت بوم خونه های مردم و اونم بدون اجازه میره و کبوتراشو میاره.......
ولی بچه ها همه دورش جمع میشدند. یه وقتایی یکی دو تا از کبوتراش از خونه فرار می کردند و میومدند تو کوچه. با بچه ها میدویدیم دنبالشون، اونا هم پرواز می کردند. من تا قبل از اون، کبوترا رو فقط تو حرم امام رضا (ع) دیده بودم. به سعید گفتم حتما این آقا امام رضاست! سعید خیلی لاف بود. می گفت: نه نیست، من باهاش رفیقم.
قرار شد ازش بپرسه. یه روز سعید گفت: مسعود کفترباز پسر امام رضاست. ازش پرسیدم. اون موقع باورم شد. همیشه تو دلم می گفتم خوش به حالش. ولی هیچ وقت نمی رفت مشهد پیش باباش!
تا اینکه سعید اینا خونشونو عوض کردند و دیگه هیچ وقت هیچ خبری از اون مرد نشد.
همین تازگیا سعید رفته بود مشهد. وقتی برگشت گفت باورتون نمیشه کیو دیدم.
گفتیم: کی؟
گفت: مسعود کفتر باز!
دوباره خاطرات بچگیهام زنده شد. گفتم: خب خب تعریف کن. اونجا چیکار می کرد؟
سعید گفت: خیلی عوض شده بود. تو حرم دیدمش. تو وضو خونه. اول نشناختمش، ولی همچین که کلاهشو برداشت وضو بگیره، دیدم قیافش آشناست. عین برق به ذهنم رسید که شاید مسعود کفتر باز باشه. ازش پرسیدم. گفت: آره جوون. ولی نمیشناسمت. بچه کجایی؟ مسافری؟
خودمو معرفی کردم. بغلم گرفت. خیلی خوشحال شد. از کبوتراش پرسیدم.
گفت: خدا به ما یه دختر خوشکل داد. بعد چند سال دخترم سحر مریض شد. دکترا گفتن دیگه کاریش نمی تونیم کنیم. ببرش خارج. باورم نمیشد. آه در بساط نداشتم. همه داراییم همون کفترا بودند. شنیده بودم که امام رضا هم کبوتر داره. شبونه زدم به راه تا رسیدم به مشهد. فقط اومدم تو حرم به امام گفتم همه همه کفترامو نذرت می کنم سحرمو به من برگردون. همین و برگشتم شیراز. سحر حالش بدتر شده بود. دیگه حتی حرف هم نمیزد. یه نصف شبی، سحر از خواب پرید و گریه می کرد. حرف میزد و مامانشو صدا می کرد. سحر زبون باز کرده بود. یواش یواش داشت بهتر میشد. تا اینکه باز بردیمش پیش دکترش. خیلی تعجب کرد. اونجا بود که فهمیدم امام رضا کیه.....
ما که از مال دنیا چیزی نداشتیم، اما همین چار تا کاسه و بشقاب رو جمع کردیم و اومدیم مشهد زیر سایه دکتر سحر، زندگی می کنیم.
همه همه کبوترام رو هم آوردم تو حرم آزادشون کردم.
به سعید گفتم: یادت هست اونوقتا می گفتی مسعود کفترباز، پسر امام رضاست؟